این رسمش نبود ...

گاهی صورت پدر و مادرت را تبدیل به دفتر نقاشی ات میکنی ...

با مداد چین و چروک ، صورتشان را خط می اندازی ...
چشم که باز میکنی ، میفهمی که هیچ پاک کنی نیست که آنها را پاک کند ...
این رسمش نبود که عشق بی حد آنها را اینگونه پاسخ دهی ...

حواست کجاست ؟؟؟
دستانشان را دیده ای ؟ همان دستانی که روزی تو را نوازش می کرد ،
حالا تبدیل به دفتر خط خطی های تو شده است ...
این رسمش نبود ...

تعداد صفحات : 31
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 31 صفحه بعد