تو در اغوش گرم خداي

غم و غصه را رها کن ،جوری غمگین و گرفته ای که گویی دنیا برای تو به آخر رسیده ؛هیچ غم و غصه ای نمی تواند برای همیشه در وجود نازنین تو خانه کند ،باید نگرش و دید خود را به مسئله ای که باعث اندوه و غمت شده عوض کنی ،برای پرت کردن حواست از موضوع می توانی به بهترین روزهای خوش و شادی که در گذشته داشتی فکر کنی و خودت را قانع کنی که اکنون هم می توانی به آن شادی و احساس شعف برسی ؛آری حس غم و شادی از جنس احساس و گذرا هستند ،باید از درون آنقدر قوی و نیرومند باشی که شادیها باعث غرور و غمها باعث بی تابی و یاس در تو نشود،شادی حق توست ،چهره تو با لبخند زیباتر و جذاب تر می شود ؛چهره عبوس و غمزده ات را کمی باز کن و لبخند بزن تا ناخودآگاه شادی مهمان خانه ات شود ؛آنقدر باید ایمانت قوی و محکم باشد که حوادث و اتفاقات بیرونی نتوانند آرامش و شادی درونی تو را تحت تاثیر قرار دهند ،ودر غمها و ناراحتیها این را بدانی که تنها نیستی و کسی هست که به تو نگاه می کند و هوای تو را دارد و به تو از همه آنهایی که می شناسی نزدیکتر است ؛آری آسوده و آرام باش که تو در آغوش گرم خدایی

 

غم و غصه را رها کن ،جوری غمگین و گرفته ای که گویی دنیا برای تو به آخر رسیده ؛هیچ غم و غصه ای نمی تواند برای همیشه در وجود نازنین تو خانه کند ،باید نگرش و دید خود را به مسئله ای که باعث اندوه و غمت شده عوض کنی ،برای پرت کردن حواست از موضوع می توانی به بهترین روزهای خوش و شادی که در گذشته داشتی فکر کنی و خودت را قانع کنی که اکنون هم می توانی به آن شادی و احساس شعف برسی ؛آری حس غم و شادی از جنس احساس و گذرا هستند ،باید از درون آنقدر قوی و نیرومند باشی که شادیها باعث غرور و غمها باعث بی تابی و یاس در تو نشود،شادی حق توست ،چهره تو با لبخند زیباتر و جذاب تر می شود ؛چهره عبوس و غمزده ات را کمی باز کن و لبخند بزن تا ناخودآگاه شادی مهمان خانه ات شود ؛آنقدر باید ایمانت قوی و محکم باشد که حوادث و اتفاقات بیرونی نتوانند آرامش و شادی درونی تو را تحت تاثیر قرار دهند ،ودر غمها و ناراحتیها این را بدانی که تنها نیستی و کسی هست که به تو نگاه می کند و هوای تو را دارد و به تو از همه آنهایی که می شناسی نزدیکتر است ؛آری آسوده و آرام باش که تو در آغوش گرم خدایی

 

با توام رهگذر با تو که در کوچه پس کوچه های روزمره گی گم شده ای و از  هر کوچه ای که می گذری به بن بست می خوری و مدام دور خودت می چرخی و راهی برای رهایی نمی یابی ؛با توام رهگذربا تو که درکرانه دریای طوفان زده زندگی ساحل امنی  برای خودت ساخته ای و هر روز به تماشای دریا دلانی می نشینی  که با شناخت از طوفان و  خطر موجهای سهمگین آن، بدون هیچ بیم و ترسی  تن به این دریای نا آرام می زنند اما تو باز چشم به آسمان دوخته ای و در انتظار معجزه ای و دیگر مثل گذشته ها دل به دریا نمی زنی ؛با توام رهگذر با تو که هر روز با دست خود برای خودت مردابی می سازی و در آن فرو می روی و شاید خودت هم ندانی که هرچه بیشتر در این مرداب ساختگی دست و پا می زنی بیرون آمدنت را سخت تر می کنی؛با توام رهگذر با تو که در تله خوش آب و رنگ ظواهر گرفتار آمده ای و از زیبایی های ناب درونی گریزان و رویگردان شده ای؛ با توام رهگذر با تو که بتدریج از راه و مسیر درست منحرف شده ای و به بیراهه افتاده ای و هر چه بیشتر در این راه قدم بر می داری از حقیقت و راستی دورتر و دورتر می شوی و هر چه در این مسیر  پر از خطر و پرتگاه که به جلو می روی بازگشت خویش را  دشوارتر  می کنی؛ با توام رهگذر با تو که معنویتی در گفتار و رفتار و پندار و کردارت نیست و هر چه که  میگویی و می نویسی دیگر به دل نمی نشیند؛ با تو ام رهگذر با تو که  فقط حرف می زنی و سخن می پراکنی و برای مسایل و گرفتاریهای دیگران نسخه می پیچی اما  خودت به حرفهایی که می زنی عمل نمی کنی؛ با توام  رهگذر با تو که چشمه های جوشان  ایمان و باور قلبی در درونت  رو به خشکیدن گذاشته و  بجای آن چشمه های شک و دودلی در قلبت شروع به جوشیدن کرده است ؛با توام رهگذر با تو که همیشه خمود و ساکن و گرفته ایٰ، با تو که تن پرور شده ایٰ، با تو که کم تحرک شده ای، با تو که حتی حاضر نیستی قدمی برای خودت در جهت سلامتی و به روزی و توانگری و ثروت و پیشرفت شخصی ات  برداری؛ با توام رهگذر با تو که دیگر با هر لقمه غذایی که در دهان می گذاری و با هر جرعه ای که می نوشی و هر قدمی که برمی داری اسم او را بر زبان نمی آوری و نامش را در دل نمی رانی ؛با توام رهگذر . . .

زندگی طلوعی دارد و غروبی، شروعی دارد و پایانی، سالها و ماه ها و ساعتها و دقایق و ثانیه ها در گذرند ،زندگی می گذرد،زندگی همه اش به رنگ سفیدی نیست ؛زندگی همه اش به رنگ سیاهی نیست ،زندگی ترکیبی از سفیدی و سیاهی ست ؛زندگی این نیست که بگویی فردا، زندگی این نیست که لذت بردن از آن را موکول  به آینده کنی و به قول سهراب زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است ؛مهم فقط طول عمر و زیاد بودن فاصله نقطه شروع و پایان نیست ،مهم این نیست که چند سال زنده ای مهم این است که چند سال واقعا" زندگی میکنی؛ مهم این نیست که طول زندگی ات چقدر است مهم این است که عرض زندگیت چه اندازه  است آری مهم کیفیت لحظه لحظه های عمر توست که در گذر است؛ چیزی که مهم است کیفیت زندگی توست مهم اینست که از زندگیت راضی باشی ،مهم رضایت مندی تو از لحظه اکنونیست که داری نفس میکشی  

 

باید سعی کنی هم کیفیت زندگی خودت را بهبود ببخشی و هم کیفیت زندگی همنوعانت را؛ سلامتی، ثروت ،طول عمر، جوانی و شادابی مهمند ولی مهمتر این است که چگونه از این ثروت و جوانی و دیگر برکتها و نعمتها استفاده میکنی ؛طعم شیرین لحظه هایی که در گذرند را بچش و سعی کن طعم شیرین آن را نیز به دیگران  بچشانی؛ زمان طلوعم یادم نیست ،نمی دانم تا غروب چقدر فاصله است، نمی خواهم بدانم غروبم چگونه خواهد بود اما چیزی که میدانم این است که الان زنده و سلامتم ،مهم اینست که الان اینجایم، اکنون است که حقیقت دارد ،گذشته پوسیده است و آینده مجازیست ؛خدایا شکر که الان زنده ام ،خدای من کمکم کن تا خوب زندگی کنم.

 

 خدای من!نه انقدر پاکم که کمکم کنی نه انقدر بدم که رهایم کنی میان این

 

دو گمم!هم خود را و هم تو را ازار می دهم!

هرچقدر تلاش می کنم نتوانستم انی باشم که تو خواستی

و هرگز دوست ندارم انی باشم

که تو رهایم کنی

انقدر بی تو تنها هستم

که بی تو یعنی "هیچ"

یعنی پوچ!

خدایا پس هیچوقت رهایم نکن!!!

 

 خدای من!نه انقدر پاکم که کمکم کنی نه انقدر بدم که رهایم کنی میان این

 

دو گمم!هم خود را و هم تو را ازار می دهم!

هرچقدر تلاش می کنم نتوانستم انی باشم که تو خواستی

و هرگز دوست ندارم انی باشم

که تو رهایم کنی

انقدر بی تو تنها هستم

که بی تو یعنی "هیچ"

یعنی پوچ!

خدایا پس هیچوقت رهایم نکن!!!

 

مرد مسنی به همراه دختر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که
مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار دختر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و
هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با
لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن. مرد مسن با
لبخندی هیجان دختر ش را تحسین کرد.
کنار دختر جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و دختر را می‌شنیدند
و از دختر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.
ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند.
زوج جوان دختر را با دلسوزی نگاه می‌کردند.
باران شروع شد چند قطره روی دست دختر جوان چکید.
او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن
باران می‌بارد،‌ آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای
دختر تان پزشک مراجعه نمی‌کنید؟
مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم.
امروز دختر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند !!!

درویشی تهی‌‌دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند.
کریم خان گفت: این اشاره‌های تو برای چه بود؟
درویش گفت: نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم.
آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟

کریم خان در حال کشیدن قلیان بود؛ گفت چه می‌خواهی؟
درویش گفت: همین قلیان، مرا بس است.
چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت.
خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد.
پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد.
روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت.
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت: نه من کریمم نه تو؛ کریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست.

 روزی دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، پرسید: «چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟»

پسر جواب داد: «دلیلشو نمی‌دونم؛ اما واقعاً دوسِت دارم!»

- تو هیچ دلیلی نمی‌تونی بیاری؛ پس چطور دوسم داری؟ چطور می‌تونی بگی عاشقمی؟

- من جداً دلیلشو نمیدونم؛ اما می‌تونم بهت ثابت کنم!

- ثابت کنی؟ نه! من می‌خوام دلیلتو بگی!

- باشه.. باشه! میگم؛ چون تو خوشگلی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی، دوست داشتنی هستی، باملاحظه هستی، بخاطر لبخندت..

آن روز دختر از جواب‌های پسر راضی و قانع شد.

متأسفانه، چند روز بعد، دختر تصادفی وحشتناک کرد و به حالت کما رفت.

پسر نامه‌ای در کنارش گذاشت با این مضمون:

«عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم؛ اما حالا که نمی‌تونی حرف بزنی، می‌تونی؟ نه! پس دیگه نمی‌تونم عاشقت بمونم! گفتم بخاطر اهمیت دادن‌ها و ملاحظه کردنات دوسِت دارم؛ اما حالا که نمی‌تونی برام اونجوری باشی، پس منم نمی‌تونم دوست داشته باشم! گفتم واسه لبخندات عاشقتم؛ اما حالا نه می‌تونی بخندی و نه حرکت کنی! پس منم نمی‌تونم عاشقت باشم! اگه عشق همیشه دلیل بخواد مث الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره! واقعاً عشق دلیل می‌خواد؟ نه! معلومه که نه! پس من هنوز هم عاشقتم.»

 

شخصی بود که تمام زندگی‌اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی از دنیا رفت همه می‌گفتند به بهشت رفته‌است. آدم مهربانی مثل او حتماً به بهشت می‌رفت. در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود. استقبال از او باتشریفات مناسب انجام نشد دختری که باید او را راه می‌داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت، او را به دوزخ فرستاد. در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت‌نامه یا کارت شناسایی نمی‌خواهد، هرکس به آن‌جا برسد می‌تواند وارد شود.


آن شخص وارد شد و آن‌جا ماند. چند روز بعد، ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت پطرس که نمی‌دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده است؟ ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت: آن شخص را که به دوزخ فرستاده‌اید آمده و کار و زندگی ما را به هم زده‌است؛ از وقتی که رسیده نشسته و به حرف‌های دیگران گوش می‌دهد، در چشم‌هایشان نگاه می‌کند و به درد و دلشان می‌رسد حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت وگو می‌کنند، یکدیگر را در آغوش می‌کشند و می‌بوسند. دوزخ جای این کارهانیست! بیایید و این مرد را پس بگیرید.

وقتی راوی قصه‌اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت:
«با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی،
خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند»

در خود فرو می روم جز اندکی بی مهری چیز دیگری نمی یابم چرا

به کدامین تقصیر اینگونه باید سپری کنم روزگارم را

روزهای خوشم در برگ های تقویم زندگیم گم شده

چگونه گذراندم و چگونه خواهم گذراند واپسین روزهای عمرم را

ای کاش همراه نسیم بودم آرام و دل انگیز و نوازش می کردم موی دخترکی زیبا رو را

ای کاش همراه باد بودم در شبهای سرد که کوچه پس کوچه ها می دیدن رقصم را

ای کاش همراه آب رودخانه ای آرام آرام می رفتم چون کسی نمی پرسد مقصدم را

ای کاش در بوته زارها با جیرجیرک ها آواز می خواندم چون کسی نمی شنود صدایم را

اطرافم ازدحام است اما من در حبابی گرفتارم وکسی نمی بیند مرا

گوشهایم هر چیزی را می شنود ولی زبانم قادر به سخن نیست نمی دانم چرا

آنچه پیرامون خود می بینم رنگ وریاست من خوب می دانم حقایق زندگی را

 

زندگی زیباست ای زیبا پسند

زنده اندیشان به زیبایی رسند

 

 آنقدر زیباست این بی بازگشت

 کز برایش میتوان از جان گذشت

 

 مردن عاشق نمی میراندش

 در چراغ تازه می گیراندش

 

باغها را گرچه دیوارو در است

 از هواشان راه با یکدیگر است

 

شاخه ها را از جدایی گر غم است

ریشه هاشان دست در دست هم است

 

 

 

وای که چقدر این دله عاشق بلاست

میون دل با من همیشه دعواست

به دل میگم غمو تو خونت راه نده

میگه جونم مهمون حبیب خداست

چی میشه گفت به این دله دیوونه

هرچی میگم باز میگیره بهونه

چی میشه گفت به این دله دیوونه

هرچی میگم باز میگیره بهونه

کاشکی دلم غصه پنهون نداشت

خونه غم حیاط و ایوون نداشت

پر میکشید خنده روی لبانم

ابره چشات یه قطره بارون نداشت

چی میشه گفت به این دله دیوونه

هرچی میگم باز میگیره بهونه

چی میشه گفت به این دله دیوونه

هرچی میگم باز میگیره بهونه

دل خوابه و چشمای من بیداره

از ناله های من خبر نداره

میترسم این خونه خرابه عاشق

دسته گلی به آب بده دوباره

چی میشه گفت به این دله دیوونه

هرچی میگم باز میگیره بهونه

چی میشه گفت به این دله دیوونه

هرچی میگم باز میگیره بهونه

کاشکی دلم غصه پنهون نداشت

خونه غم حیاط و ایوون نداشت

پر میکشید خنده روی لبانم

ابره چشات یه قطره بارون نداشت

چی میشه گفت به این دله دیوونه

هرچی میگم باز میگیره بهونه

چی میشه گفت به این دله دیوونه

هرچی میگم باز میگیره بهونه

 

 

زندگي يعني چه؟ يعني آرزو كم داشتن
چون قناعت پيشگان روح مكرم داشتن
جامهي زيبا بر اندام شرف آراستن
غير لفظ آدمي معناي آدم داشتن
قطره ي اشكي به شبهاي عبادت ريختن
بر نگين گونه ها الماس شبنم داشتن
نيمشب ها گردشي مستانه در باغ نياز
پاكي عيسي گزيدن عطر مريم داشتن
با صفاي دل ستردن اشك بي تاب يتيم
در مقام كعبه چشمي هم به زمزم داشتن
تا برآيد عطر مستي از دل جام نشاط
در گلاب شادماني شربت غم داشتن
مهتر رمز بزرگي در بشر داني كه چيست
مردم محتاج را بر خود مقدم داشتن
مهلت ما اندک است وعمر ما بسیار نیست
در چنین فرصت مرا با زندگی پیکار نیست
سهم ما چون دامنی گل نیست در گلزار عمر
یار بسیار است اما مهلت دیدار نیست
آب و رنگ زندگی زیباست در قصر خیال
جلوه این نقش جز بر پرده ی پندار نیست
با نسیم عشق باغ زندگی را تازه دار
ورنه کار روزگار کهنه جز تکرار نیست .

لاک پشت پشتش‌ سنگین‌ بود و جاده‌های‌ دنیا طولانی. می‌دانست که‌ همیشه‌ جز اندکی‌ از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته‌ می‌خزید، دشوار و کُند و دورها همیشه‌ دور بود. سنگ‌پشت‌ تقدیرش‌ را دوست‌ نمی‌داشت‌ و آن‌ را چون‌ اجباری‌ بر دوش‌ می‌کشید.

 

پرنده‌ای‌ در آسمان‌ پر زد، سبک و سنگ‌پشت‌ رو به‌ خدا کرد و گفت: این‌ عدل‌ نیست، این‌ عادلانه نیست. کاش‌ پشتم‌ را این‌ همه‌ سنگین‌ نمی‌کردی. من‌ هیچ‌گاه‌ نمی‌رسم. هیچ‌گاه. و در لاک سنگی‌ خود خزید، به‌ نیت‌ ناامیدی.

خدا سنگ‌پشت‌ را از روی‌ زمین‌ بلند کرد. زمین‌ را نشانش‌ داد. کُره‌ای‌ کوچک بود و گفت: نگاه‌ کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس‌ نمی‌رسد؛ چون‌ رسیدنی‌ در کار نیست. فقط‌ رفتن‌ است. حتی‌ اگر اندکی.. و هر بار که‌ می‌روی، رسیده‌ای.. و باور کن‌ آنچه‌ بر دوش‌ توست، تنها لاکی‌ سنگی‌ نیست، تو پاره‌ای‌ از هستی‌ را بر دوش‌ می‌کشی پاره‌ای‌ از مرا.

خدا سنگ‌پشت‌ را بر زمین‌ گذاشت.. دیگر نه‌ بارش‌ چندان‌ سنگین‌ بود و نه‌ راهها چندان‌ دور. سنگ‌پشت‌ به‌ راه‌ افتاد و گفت: “رفتن”، حتی‌ اگر اندکی.. و پاره‌ای‌ از خدا را با عشق‌ بر دوش‌ کشید.

 

باران خوبی باریده بود و مردم دهکده‌ی شیوانا به شکرانه نعمت باران و حاصلخیزی مزارع، عصر یک روز آفتابی در دشت مقابل مدرسه شیوانا جمع شدند و به شادی پرداختند. تعدادی از شاگردان مدرسه شیوانا هم در کنار او به مردم پراکنده در دشت خیره شده بودند.

در گوشه‌ای دو زوج جوان کنار درختی نشسته بودند و آهسته با یکدیگر صحبت می‌کردند؛ آنقدر آهسته که فقط خودشان دو تا صدای هم را می‌شنیدند. در گوشه‌ای دیگر دو زوج پیر روبه‌روی هم نشسته بودند و در سکوت به هم خیره شده و مشغول نوشیدن چای بودند. در دوردست نیز زن و شوهری میانسال با صدای بلند با یکدیگر گفت‌وگو می‌کردند و حتی بعضی اوقات صدایشان آنقدر بلند و لحن صحبتشان به حدی ناپسند بود که موجب آزار اطرافیان می‌شد. 

 

یکی از شاگردان از شیوانا پرسید: “آن دو نفر چرا با وجودی کهفاصله بینشان کم است سر هم داد می‌زنند؟”

شیوانا پاسخ داد: “وقتی دل‌ آدم‌ها از یکدیگر دور می‌شود آنها برای اینکه حرف خود را به دیگری ثابت کنند مجبورند عصبانی شوند و سر هم داد بزنند. هرچه دل‌ها از هم دورتر باشد و روابط بین انسان‌ها سردتر باشد میزان داد و فریاد آنها روی سر هم بیشتر و بلندتر است. وقتی دل‌ها نزدیک هم باشد فقط با یک پچ‌پچ آهسته هم می‌توان هزاران جمله ناگفته را بیان کرد. درست مانند آن زوج جوان که کنار درخت با هم نجوا می‌کنند. اما وقتی دل‌ها با یکدیگر یکی می‌شود و هر دو نفر سمت نگاهشان یکی می‌شود، همین که به همنگاه کنند یک دنیا جمله و عبارت محبت‌آمیز رد و بدل می‌شود و هیچ‌کس هم خبردار نمی‌شود. درست مثل آن دو زوج پیر که در سکوت از کنار هم بودن لذت می‌برند. هر وقت دیدید دو نفر سر هم داد می‌زنند بدانید که دل‌هایشان از هم دور شده است و بین خودشان فاصله زیادی می‌بینند که مجبور شده‌اند به داد و فریاد متوسل شوند.

 

دوست داشتن، عشق و اردات و ایمان دو روح آشنای خویشاوند است.
دو انسانی که جز آن خمیره‌ی صمیمی و ناب و منزهی که منِ انسانی خالص هر کسی را می‌سازد،
هیچ مصلحتی و ضرورتی آنان را به یکدیگر نمی‌پیوندد.
پیوندی که نه طبیعت، نه خلقت، بلکه تنهایی میان دو تنهای خویشاوند، بسته است.

دوست داشتن از عشق برتر است.
عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی؛
اما دوست داشتن پیوندی خودآگاه و از روی بصیرت، روشن و زلال.

عشق بیشتر از غریزه آب می‌خورد و هرچه از غریزه سرزند بی‌ارزش است
و دوست داشتن از روح طلوع می‌کند و تا هرجا که یک روح ارتفاع دارد دوست داشتن نیز همگام با آن اوج می‌یابد.

عشق با شناسنامه بی‌ارتباط نیست و گذر فصل ها و عبور سال‌ها بر آن اثر می‌گذارد؛
اما دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی می‌کند و بر آشیانه‌ی بلندش روز و روزگار را دستی نیست.

عشق در هر رنگی و سطحی، با زیبایی محسوس، در نهان یا آشکار رابطه دارد؛
اما دوست داشتن چنان در روح غرق است و گیج و جذب زیبایی‌های روح که زیبایی‌های محسوس را به گونه‌ای دیگر می‌بیند.

عشق در دریا غرق شدن است و دوست داشتن در دریا شنا کردن.
عشق بینایی را می‌گیرد و دوست داشتن می‌دهد.

عشق یک فریب بزرگ و قوی است و دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی‌انتها و مطلق.
عشق همواره با شک‌آلوده است و دوست داشتن سراپا یقین است و شک ناپذیر.

از عشق هرچه بیشتر می‌نوسیم، سیراب تر می‌شویم و از دوست داشتن هر چه بیشتر، تشنه تر.
عشق هرچه دیرتر می‌پاید کهنه تر می‌شود و دوست داشتن نوتر.

گـــله دارم...          ازکه،نمـــــیدانم....          ازچه،نمـــــــــیدانم.....          این روزهـــا دردی بر من سنگـــینی میکند،          کــــه نمــیدانم دلــیلــش کیست،چیست...          بی حــــــس شده ام...          خـــــــسته ام...          از تمـــــام جهـــان....          دلـــــــــم اطمینان میخواهد،اندکی ارامـــــش ،همين!!!""""!!!

تمام نوشته هایم از خـــــــســــــــتــــــــگـــــــی درد میکند. . .
درد تنهایـــــــــی کشیــــــــــــــــد ن،
مثلِ کشیدنِ خطهایِ رنگی روی کاغذِ سفـــــــــید،
شاهکاری میسازد به نامِ دیوانــــــــــگی...!
و من این شاهکــــارِ را به قیمتِ همهٔ فصلهایِ قشنگِ زندگیم خرید ام...
تو هر چه میخواهـــــــــی مـــــــرا بخوان....
دیوانـــــه، خود خــــواه،بی احساس....
نمیــــفروشــــــــم​...!!!
این روزها دلم اصرار دارد فریاد بزند؛
اما . . .
من جلوی دهانش را می گیرم،
وقتی می دانم کسی تمایلی به شنیدن صدایش ندارد!!
این روزها مـــــــن . . .
خدای سکوت شده ام؛
خفقان گرفته ام تا آرامش اهالی دنیا،
خط خطی نشود . . .!!!
آهـــــــــــــــــــــــای پیرمرد لحاف دوز ...
تورا به حرمت پینه های  دستانت....
لبهـــــــــــــــــایم را آنچان بهم گره بزن ... که هیچ دشنه به دستی را یارای گشودنشــــــــــــان  نباشد...

کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست!
بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند.
فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند.
به فکرش رسید... که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند و او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند ...
یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد.
او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم همان کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند!
یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری؟!

چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختی در گرفت،
خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.
دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند.
در حال مستاصل شد...
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:
ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.
قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا كرده و خود را محكم گرفت.
گفت:
ای امام زاده خدا راضی نمی شود كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی.
نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...
قدری پایین تر آمد.
وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت:
ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می كنی؟
آنهار ا خودم نگهداری می كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو می دهم.
وقتی كمی پایین تر آمد گفت:
بالاخره چوپان هم كه بی مزد نمی شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
مرد حسابی چه كشكی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یك غلطی كردیم
غلط زیادی كه جریمه ندارد.

گاهی صورت پدر و مادرت را تبدیل به دفتر نقاشی ات میکنی ...

با مداد چین و چروک ، صورتشان را خط می اندازی ...
چشم که باز میکنی ، میفهمی که هیچ پاک کنی نیست که آنها را پاک کند ...
این رسمش نبود که عشق بی حد آنها را اینگونه پاسخ دهی ...

حواست کجاست ؟؟؟
دستانشان را دیده ای ؟ همان دستانی که روزی تو را نوازش می کرد ،
حالا تبدیل به دفتر خط خطی های تو شده است ...
این رسمش نبود ...

صدا زد ای خدای جهانیان

 جواب شنبد:بله

 

 

 صدازد ای خدای نیکوکاران

 

 جواب شنید:بله

 

 

 صدازد ای خدای اطاعت کنندگان

 

 جواب شنید:بله

 

 

 این بار صدازد ای خدای گنهکاران

 

 جواب شنید:بله بله بله

 

 با تعجب گفت:خدایا تورا خدای جهانیان

 خدای نیکوکاران

 وخدای اطاعت کنندگان خواندم

 یکبار فرمودی بله

 ولی تورا خدای گنهکاران خواندم

 سه بار گفتی بله

 

 

 حکمتش چیست؟

 جواب آمد:

 

 

 مطیعان به اطاعت خود

 نیکوکاران به نیکوکاری خود

 وعارفان به معرفت خود اعتماد دارند

 گنهکاران که جز به فضل من پناهی ندارند

 اگر از درگاه من نا امید گردند

 به درگاه چه کسی پناهنده شوند

 

 

 

 

انسانها؛ در دو صورت چهره ی واقعی خودشان را نشان میدهند:

اول آنکه بدانند کامل به خواسته هایشان رسیده اند

یا اینکه بدانند هرگز به خواسته هایشان نمی رسند . . .

.

.

.

در دنیا فقط یک نفر وجود دارد که باید همیشه سعی کنید از او بهتر باشید

و آن کسی نیست جز گذشته ی خودتان . . .

.

.

.

وقتی وارد می شوی لباست معرف توست

وقتی می روی حرفهایت

(لئو تولستوی)

.

.

.

دو چیز شما را تعریف میکند:

بردباری تان ، وقتی هیچ چیز ندارید

و نحوه رفتارتان ، وقتی همه چیز دارید . . .

.

.

.

چاپلوسها تنها ، همانند دوست هستند .

همانطوری که گرگ ها به سگ ها شباهت دارند . . .

(مارک تواین)

.

.

.

هیچ وقت گریه مادر رو را در نیاورید

خداوند تک تک اشک های او را میشمارد . . .

.

.

.

شهر از بالا زیباست

و آدم ها از دور جذاب

فاصله مناسب رو حفظ کنیم

تا دوست داشتنی بمونیم . . .

.

.

.

موفقیت کلید شادی نیست

بلکه

شادی کلید موفقیت است . . .

.

.

.

اگر مردم فقط بخاطر ترس از تنبیه شدن

و یا به امید پاداش گرفتن خوب هستند

حقیقتا باید خیلی متاسف باشیم . . .

(آلبرت اینشتن )

آینه پرسیدکه چرادیر کرده است؟         نکنددل دیگری اورا اسیرکرده است؟

 خندیدموگفتم او فقط اسیرمن است.      تنها دقایقی چندتأخیر کرده است. 

گفتم امروز هوا سردبوده است شاید    موعدقرارتغییرکرده است. 

خندیدبه سادگیم و آینه گفت:              احساس پاک تورازنجیر کرده است. 

گفتم ازعشق من چنین سخن نگو         گفت خوابی سالها دیرکرده است. 

 در آینه به خودنگاه میکنم آه              عشق توعجیب مراپیر کرده است. 

 راست گفت آینه که منتظرنباش          او برای همیشه دیرکرده است.

 

 

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود؛ روی نیمکتی چوبی؛ روبه روی یک آب نمای سنگی.

پیرمرد از دختر پرسید :

- غمگینی؟

- نه

- مطمئنی؟

- نه

- چرا گریه می کنی؟

- دوستام منو دوست ندارن

- چرا؟

- چون قشنگ نیستم

- قبلا اینو به تو گفتن؟

- نه

- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم

- راست می گی؟

- از ته قلبم آره

دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید؛ شاد شاد.

چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد؛ کیفش را باز کرد؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!

 

مردی زیر باران از دهکده کوچکی می گذشت.

خانه ای دید که داشت می سوخت و مردی را دید که وسط شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بود.

مسافر فریاد زد:

هی،خانه ات آتش گرفته است!

مرد جواب داد : میدانم.

مسافر گفت: پس چرا بیرون نمی آیی؟

مرد گفت:آخر بیرون باران می آید.

 مادرم همیشه می گفت اگر زیر باران بروی، سینه پهلو میکنی.

"زائوچی در مورد این داستان می گوید : خردمند کسی است که وقتی مجبور شود بتواند موقعیتش را ترک کند."

 

مردی از دست روزگار سخت می نالید.

پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست.

استاد لیوان آب نمکی را به خورد او داد و از مزه اش پرسید؟

آن مرد آب را به بیرون از دهان ریخت و گفت: خیلی شور و غیر قابل تحمل است.

استاد وی را کنار دریا برده و به وی گفت همان مقدار آب بنوشد و بعد از مزه اش پرسید؟

مرد گفت: خوب است و می توان تحمل کرد.

استاد گفت شوری آب همان سختی های زندگی است.

شوری این دو آب یکی ولی ظرفشان متفاوت بود.

سختی و رنج دنیا همیشه ثابت است و این ظرفیت ماست که مزه انرا تعین می کند پس وقتی در رنج هستی بهترین کار بالا بردن ظرفیت و درک خود از مسائل است.

 

روزی دختر جوانی در چمنزاری قدم می‌زد و پروانه‌ای را لابه‌لای بوته‌ی خاری گرفتار دید.

او با دقت زیاد پروانه را رها كرد و پروانه پرواز كرد و سپس بازگشت و تبدیل به یك پری زیبا شد و به دختر گفت: به خاطر مهربانیت هر آرزویی كه داشته باشی برآورده خواهم كرد.

 

دخترك لحظاتی فكر كرد و گفت: می‌خواهم شاد باشم.

پری سرش را جلو آورد و در گوش دختر چیزی گفت و بعد ناپدید شد.

موقعی كه دختر بزرگ شد در آن سرزمین كسی شادتر از او وجود نداشت.

هرگاه كسی از او درباره‌ی راز شادی‌اش سؤال می‌پرسید، لبخند می‌زد و می‌گفت: من فقط به حرف پری خوب و مهربان گوش كردم.

 

موقعی كه پیر شد همسایه‌ها می‌ترسیدند او بمیرد و با مرگش راز شگفت‌انگیز شادی نیز با او دفن شود.

آن‌ها به او التماس می‌كردند: تو را به خدا به ما بگو پری به تو چه گفت.

 

به نظر شما پری به دختر چه گفته بود؟

 

پیرزن دوست‌داشتنی فقط لبخند زد و گفت: او به من گفت: اصلاً مهم نیست آدم‌ها كه باشند و چقدر سعادتمند به نظر برسند، آن‌ها هر كه باشند به من نیاز دارند!

 

واقعیت وجود انسان چیزی فراتر از تصورات ذهن بشر است.

زمانی‌كه خداوند انسان را خلق می‌كرد، به فكر تفریح یا سرگرمی خود نبود.

بلكه انسان را برای هدف بسیار بالایی خلق كرد.

ما با كم شمردن خود علاوه بر این‌كه خود را در غم و غصه فرو می‌بریم حتی به خداوندی كه انسان را آفرید و او را بالاترین مخلوق خود نام‌گذاری كرد بی‌احترامی می‌كنیم، فقط كافیه تا ما هم به حرف پری گوش كنیم:

مهم نیست چه كسی هستی، كجا هستی، ثروت داری، از نظر دیگران مهمی، مهم نیست اطرافیان شما چه كسانی باشند، دكتر، مهندس، فقیر یا غنی فقط یك چیز مهم است: دیگران هر كه باشند به من نیاز دارند.

 

فقط اینگونه با ایمان داشتن به این‌كه خداوند ما را برای هدفی معین و بزرگ آفریده شاید بتوانیم قدر نعمت بزرگ الهی (زندگی) را بدانیم و این تنها راه رسیدن به آن هدف بزرگ است.

با امید به این‌كه همیشه شاد شاد شاد باشید.

 

اگر من جاي او بودم .

همان يك لحظه ی اول ، كه اول ظلم را ميديدم از مخلوق بي وجدان ، جهانرا با همه زيبايي و زشتي ، برروي يكدگر ، ويرانه ميكردم .

اگر من جاي او بودم .

كه در همسايه صدها گرسنه ، چند بزمي گرم عيش و نوش ميديدم ، نخستين نعره مستانه را خاموش آندم ،بر لب پيمانه ميكردم .

اگر من جاي او بودم .

كه ميديدم يكي عريان و لرزان و ديگري پوشيده از صد جامه رنگين زمين و آسمانرا واژگون مستانه ميكردم .

اگر من جاي او بودم .

نه طاعت ميپذيرفتم ،نه گوش از بهر استغفار اين بيدادگرها تيز كرده ،پاره پاره در كف زاهد نمايان ،سبحه صد دانه ميكردم .

اگر من جاي او بودم .

براي خاطر تنها يكي مجنون صحرا گرد بي سامان ،هزاران ليلي ناز آفرين را كو به كو ،آواره و ديوانه ميكردم .

اكر من جاي او بودم .

بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان ، سراپاي وجود بي وفا معشوق را ، پروانه ميكردم .

اگر من جاي او بودم .

بعرش كبريايي ، با همه صبر خدايي ،تا كه ميديدم عزيز نابجايي ، ناز بر يك ناروا گرديده خواري ميفروشد ،گردش اين چرخ را وارونه ، بي صبرانه ميكردم .

اگر من جاي او بودم .

كه ميديدم مشوش عارف و عامي ، ز برق فتنه اين علم عالم سوز مردم كش ،بجز انديشه عشق و وفا ، معدوم هر فكري ، در اين دنياي پر افسانه ميكردم .

چرا من جاي او باشم .

همين بهتر كه او خود جاي خود بنشسته و تاب تماشاي تمام زشتكاريهاي اين مخلوق را دارد ، وگرنه من بجاي او چو بودم ،يكنفس كي عادلانه سازشي ، با جاهل و فرزانه ميكردم .

عجب صبري خدا دارد ! عجب صبري خدا دارد !

 

 

هيچ گاه دل كساني را كه بي صدا گريه مي كنند، نشكنيد ، اين ها كسي را براي پاك كردن اشك هاي شان ندارند.

دختري با پدرش ميخواستند از يک پل چوبي رد شوند. پدر رو به دخترش گفت: دخترم دست من را بگير تا از پل رد شويم.
دختر رو به پدر کرد و گفت: من دست تو را نميگيرم تو دست مرا بگير.
پدر گفت: چرا؟ چه فرقي ميکند؟ مهم اين است که دستم را بگيري و با هم رد شويم.
دخترک گفت: فرقش اين است که اگر من دست تو را بگيرم ممکن است هر لحظه دست تو را رها کنم،
اما تو اگر دست مرا بگيري هرگز آن را رها نخواهي کرد!!

اين دقيقا مانند داستان رابطه ما با خداوند است؛
هر گاه ما دست او را بگيريم ممکن است با هر غفلت و ناآگاهي دستش را رها کنيم،
اما اگر از او بخواهيم دستمان را بگيرد، هرگز دستمان را رها نخواهد کرد!!!
و اين يعني عشق...

 

هيچوقت هيچ چيز و هيچکس را بي جواب نگذار، مطمئن باش هر جوابي بدهي، يک روزي، يک جوري، يک جايي به تو باز ميگردد
جواب سلام را با عليک بده،
جواب تشکر را با تواضع،
جواب کينه را با گذشت،
جواب بي مهري را با محبت،
جواب ترس را با جرأت،
جواب دروغ را با راستي،
جواب دشمني را با دوستي،
جواب زشتي را به زيبايي،
جواب توهم را به روشني،
جواب خشم را به صبوري،
جواب سرد را به گرمي،
جواب نامردي را با مردانگي،
جواب همدلي را با رازداري،
جواب پشتکار را با تشويق،
جواب اعتماد را بي ريا،
جواب بي تفاوت را با التفات،
جواب يکرنگي را با اطمينان،
جواب مسئوليت را با وجدان،
جواب حسادت را با اغماض،
جواب خواهش را بي غرور،
جواب دورنگي را با خلوص،
جواب بي ادب را با سکوت،
جواب نگاه مهربان را با لبخند،
جواب لبخند را با خنده،
جواب دلمرده را با اميد،
جواب منتظر را با نويد،
جواب گناه را با بخشش،

وقتی وجود خدا باورت بشه ...خدا یه نقطه میزاره زیر باورت و " یاورت " میشه.

سه زن در دنیا وجود دارد: 1. مادرم، 2 . تصویرش در آیینه ، 3. سایه اش در آفتاب

تعداد صفحات : 31
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 31 صفحه بعد