تا نگذشته!

 حرف ... پس از گفتن!

 
او برروي يک صندلي دسته‌دارنشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.
 
در کنار او يک بسته بيسکوئيت بود و مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه مي‌خواند.
 
وقتي که او نخستين بيسکوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکوئيت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت.
 
پيش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه کرده باشد.»
 
ولي اين ماجرا تکرار شد. هر بار که او يک بيسکوئيت برمي‌داشت ، آن مرد هم همين کار را مي‌کرد. اين کار او را حسابي عصباني کرده بود ولي نمي‌خواست واکنش نشان دهد.
 
وقتي که تنها يک بيسکوئيت باقي مانده بود، پيش خود فکر کرد: «حالا ببينم اين مرد بي‌ادب چکار خواهد کرد؟»
 
مرد آخرين بيسکوئيت را نصف کرد و نصفش را خورد.
 
اين ديگه خيلي پرروئي مي‌خواست!
 
او حسابي عصباني شده بود.
 
در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن کتابش را بست، چيزهايش را جمع و جور کرد و با نگاه تندي که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه  اعلام شده رفت. وقتي داخل هواپيما روي صندلي‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عينکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب ديد که جعبه  بيسکوئيتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
 
خيلي شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ... يادش رفته بود که بيسکوئيتي که خريده بود را داخل ساکش گذاشته بود.
 
آن مرد بيسکوئيت‌هايش را با او تقسيم کرده بود، بدون آن که عصباني و برآشفته شده باشد...
 
در صورتي که خودش آن موقع که فکر مي‌کرد آن مرد دارد از بيسکوئيت‌هايش مي‌خورد خيلي عصباني شده بود. و متاسفانه ديگر زماني براي توضيح رفتارش و يا معذرت‌خواهي نبود.
 
- چهار چيز است که نمي‌توان آن‌ها را بازگرداند...
 
    سنگ ... پس از رها کردن!
    حرف ... پس از گفتن!
    موقعيت... پس از پايان يافتن!
    و زمان ... پس از گذشتن

 چرا ما قرآن مي خوانيم 

با اينکه چيزي از آن نمي فهميم
 

 ﺍﯼ ﮐـﺎﺵ . . .

ﻓﺮﺩﺍ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾـﮏ ﺭﻧﮓ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺷﺪ . . .
ﻫﻤــﺮﻧﮓ ﺁﺭﺯﻭﻫــﺎﯾﻤﺎﻥ. . .

 ماهيان از تلاطم دريا به خداشكايت كردندو جون دريا آرام شد خود را اسير صياد يافتند...درتلاطمهاي زندكي حكمتي نهفته است !  از خدا بخواهيم دلمان آرام باشد نه اطرافمان .

 برای بعضی دردها

نه می توان گریه کرد
نه می توان فریاد زد
برای بعضی دردها
فقط می توان نگاه کرد و بی صدا شکست

 باخود می اندیشم;

که پشت همه ی تاریکی ها،
شفافیت شیری رنگ حیات است...
این راز را از حفره ی ماه و روزنه های ستارگان دریافته ام!

 ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺑﯿﺎﺑﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻋﺒﻮﺭبود ﮐﻪ ﺩﯾﺪ ﻣﺎﺭﯼ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﺗﺸﯽ

ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺳﻮﺧﺘﻦ ﺍﺳﺖ ﭼﻮﺏ ﺩﺳﺘﯿﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﺗﺶ ﺑﺮﺩ ﻭﻣﺎﺭ ﺭﺍ
ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ ﻣﺎﺭ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﭼﻮﺏ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﺎﻻ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ
ﺣﺎﻟﺖ ﺩﻓﺎﻋﯽ ﮔﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﯿﺶ ﺑﺰﻧﺪ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﻣﯽ
ﮐﻨﯽ ... ؟ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﺗﺶ ﻧﺠﺎﺗﺖ ﺩﺍﺩﻡ ...
ﻣﺎﺭﮔﻔﺖ :ﻣﮕﺮ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯽ >> ﺳﺰﺍﯼ ﻧﯿﮑﯽ ﺑﺪﯼ ﺍﺳﺖ <<
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺣﺮﻓﯽ ﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺰﻧﯽ ﺳﺰﺍﯼ ﻧﯿﮑﯽ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻧﯿﮑﯽ
ﺑﺎﯾﺪ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ ... ﺑﺤﺚ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓﺖ ﻭﻣﺎﺭ ﻧﭙﺬﯾﺮﻓﺖ ﺁﺧﺮ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ
ﺳﻪ ﻧﻔﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﯾﺎﺭﯼ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ. ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﻪ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ.
ﭼﺸﻤﻪ ﻫﻢ ﮔﻔﺖ : ﺣﺮﻑ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺭﻡ ﺳﺰﺍﯼ ﻧﯿﮑﯽ ﺑﺪﯼ ﺍﺳﺖ
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﭼﮕﻮﻧﻪ ؟ﭼﺸﻤﻪ ﮔﻔﺖ :ﺑﺸﯿﻦ ﻭﺗﻤﺎﺷﺎ ﮐﻦ ...
ﺩﯾﺪﻧﺪﮐﻪ ....:
ﺭﻫﮕﺬﺭﯼ ﺧﺴﺘﻪ ﺁﻣﺪ ﻭﺍﺯ ﺁﺏ ﭼﺸﻤﻪ ﺯﻻﻝ ﺧﻮﺭﺩ ﻭﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺷﺴﺖ
ﻭﺑﻌﺪ ﺩﻣﺎﻏﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﺏ ﭼﺸﻤﻪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭﺭﻓﺖ ...
ﭼﺸﻤﻪ ﮔﻔﺖ :ﺩﯾﺪﯼ .. ؟ﺁﺏ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ،ﺗﺸﻨﮕﯿﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﻃﺮﻑ
ﮐﺮﺩ،ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺷﺼﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﻣﺎﻍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺶ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ... ؟
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﺳﺮﺍﻍ ﮐﺴﯽ ﺩﯾﮕﺮ ...ﺭﻓﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ
ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭﺧﺖ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻭ ﺍﻭ ﻧﯿﺰ ﺣﺮﻑ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺗﺎﺋﯿﺪ ﮐﺮﺩ. ﻣﺮﺩ
ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ... ؟ ﻭﺩﺭﺧﺖ ﮔﻔﺖ ﺑﺸﯿﻦ ﻭﺑﺒﯿﻦ ...
ﺩﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺯﯾﺮ ﺳﺎﯾﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﻧﺸﺴﺖ ﺗﺎﺧﺴﺘﮕﯿﺶ
ﺑﻪ ﺩﺭ ﺷﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﯿﻮﻩ ﺁﻥ ﺩﺭﺧﺖ ﭼﯿﺪ ﻭﺧﻮﺭﺩ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ
ﺑﺮﻭﺩ ﺷﺎﺧﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺩﺭﺧﺖ ﺷﮑﺴﺖ ﻭﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩ ....
ﺩﺭﺧﺖ ﮔﻔﺖ : ﺍﯼ ﻣﺮﺩ ﺩﯾﺪﯼ ... ؟ ﺧﺴﺘﮕﯿﺶ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﺳﺎﯾﻪ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺩﺭ
ﮐﺮﺩ ﺍﺯ ﻣﯿﻮﻩ ﻣﻦ ﺧﻮﺭﺩ ﺗﺎ ﻗﻮﺗﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﺁﺧﺮ ﭼﺮﺍ ﺷﺎﺧﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ
ﺷﮑﺴﺖ؟ ﭘﺲ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺳﺰﺍﯼ ﻧﯿﮑﯽ ﻧﯿﮑﯽ ﻧﯿﺴﺖ ...
ﺑﺎﺯﻫﻢ ﻣﺮﺩ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺑﺮﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ ﺑﻪ
ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ . ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺍﺯ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ
ﻣﮑﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﻨﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺁﺗﺸﯽ
ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﯿﻢ ﻣﺎﺭ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﻥ ﺑﺮﻭﺩ ﻣﺮﺩ ﺗﻮﻫﻢ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﮑﺸﯽ ﺗﺎ
ﻣﻦ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﻨﻢ ...ﻃﺮﻓﯿﻦ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺭﺍ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻨﺪ . ﺁﺗﺸﯽ ﻣﻬﯿﺎ ﮐﺮﺩﻧﺪ
ﻭﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﭼﻮﺏ ﺩﺳﺘﯿﺶ
ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﺗﺶ ﺑﺒﺮﺩ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ؟ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻧﺸﺪ
ﮐﻪ ﺳﺰﺍﯼ ﻧﯿﮑﯽ ﺑﺪﯼ ﺍﺳﺖ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺁﺗﺶ ﺟﻬﻞ ﺧﻮﺩ
ﺑﺴﻮﺯﺩ ﻭﻣﺮﺩ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ ﻭﺍﺯ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﻭﺭﺍ ﮐﻤﮏ ﻧﻤﻮﺩﻩ
ﻭﺭﻭﺑﺎﻩ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﺧﺪﺍ ﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩ ﻭﺭﻓﺖ ...
ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﺗﺶ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺳﻮﺧﺘﻦ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﻈﺎﺭﻩ ﻣﯽ
ﮐﺮﺩ ﺷﮑﺎﺭﭼﯽ ﺍﻣﺪ ﻭﮔﻔﺖ : ﺍﯼ ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﺷﮑﺎﺭﯼ
ﻧﺪﯾﺪﯼ،ﺧﺮﮔﻮﺷﯽ،ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ،ﭼﯿﺰﯼ ... ؟
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ :ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﭘﯿﺶ ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮ ﺭﻓﺖ ...
ﺷﮑﺎﺭﭼﯽ ﺭﻓﺖ ﻭﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪﯼ ﺑﺎ ﺟﺴﻢ ﻧﯿﻤﻪ ﺟﺎﻥ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺁﻣﺪ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮐﻪ
ﻫﻨﻮﺯ ﻧﻔﺲ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﻪ >> ﺳﺰﺍﯼ ﻧﯿﮑﯽ ﺑﺪﯼ
ﺳﺖ << ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﺎﺭ ﻧﺠﺎﺕ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﺩﻡ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯ
ﻧﻤﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ .......
ﺑﻠﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﺳﺰﺍﯼ ﻧﯿﮑﯽ ﺑﺪﯼ ﺍﺳﺖ ...
ﻣﺘﺸﮑﺮﻡ ﮐﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﻢ ﺭﻭ ﺧﻮﻧﺪﯾﺪ

 بعضی وقتا ما آدما یه الماسی  تو دستمون داریم ... چشممون به یه گردو میفته که رو زمین داره تو سراشیبی میچرخه و پایین میره ... دنبال گردو میدویم ... اینقدر تند دنبال گردو میدویم که حواسمون از الماس توی دستمون پرت میشه ... وسطای راه خودمونو پرت میکنیم رو گردو و بالاخره میگیریمش ... الماس از دستمون پرت میشه و میره ته یه چاه خیلی عمیق ... گردو رو میشکنیم و میبینیم پوچه و گندیده است ... ما میمونیم و پوست گردوی گندیده و یه دهن باز و یه دنیا حسرت ... قدر الماسی رو که تو دستت داری بدون و نذار یه گردو .. حواست و پرت کنه ... این واقعیت زندگیه ماست ...

 باید بازیگر شوم 

آرامش را بازی کنم ...
باز باید خنده را به زور بر لبهایم بنشانم...
باز باید مواظب اشک هایم باشم...
باز همان تظاهر همیشگی :«خوبم...