این رسمش نبود ...

گاهی صورت پدر و مادرت را تبدیل به دفتر نقاشی ات میکنی ...

با مداد چین و چروک ، صورتشان را خط می اندازی ...
چشم که باز میکنی ، میفهمی که هیچ پاک کنی نیست که آنها را پاک کند ...
این رسمش نبود که عشق بی حد آنها را اینگونه پاسخ دهی ...

حواست کجاست ؟؟؟
دستانشان را دیده ای ؟ همان دستانی که روزی تو را نوازش می کرد ،
حالا تبدیل به دفتر خط خطی های تو شده است ...
این رسمش نبود ...

مادر باهوش

مادری ، برای دیدنِ پسرش به محلِ تحصیل اون یعنی لندن رفت !
اونجا بود که متوجه شد یه دخترِ انگلیسی با پسرش هم اتاقه !

مثلِ همه ی مامانای مسئولِ ایرانی کلی مشکوک شد ،
اما مسعود گفت : من میدونم چه فکری میکنی مامان !
ولی ‘’ویکی ‘’فقط هم اتاقیه منه !

یه هفته بعد از برگشتن مامانِ مسعود ، ویکی به مسعود گفت :
از وقتی مامانت رفته قندونِ نقره ی من گم شده !
یعنی مامانت اونو برداشته ؟

مسعود گفت : غیرممکنه ولی بهش ایمیل میزنم !
تو ایمیل خودش نوشت :

مامان عزیزم ! من نمیگم شما قندونو از خونه ی من برداشتی ،
و درضمن نمیگم که برنداشتی ! اما واقعیت اینه که از
وقتی شما رفتی تهران , قندون گم شده !

با عشق ... مسعود !

روز بعد ایمیل مادرِ مسعود :

پسر عزیزم! من نمیگم تو با ویکی رابطه داری،
و در ضمن نمیگم که رابطه نداری !

اما واقعیت اینه که اگه اون حداقل یه شب تو تخت خوابِ خودش میخوابید ، حتما تا حالا قندونو پیدا کرده بود !

با عشق ... مامان !

 دکتری برای خواستگاری دختری رفت

ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول میکنم که مادرت به عروسی نیاید
آن جوان در کار خود ماند و پیش یکی از اساتید خود رفت و با خجالت چنین گفت: 
در سن یک سالگی پدرم مرد ومادرم برا اینکه خرج زندگیمان را تامین کند در خانه های مردم رخت و لباس میشست 
حالا دختری که خیلی دوستش دارم  شرط کرده که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است 
نه فقط این بلکه این گذشته مادرم مرا خجالت زده کرده است 
به نظرتان چکار کنم
استاد به او گفت:از تو خواسته ای دارم 
به منزل برو و دست مادرت را بشور، فردا به نزد من بیا و تابه توبگویم چکار کنی
و جوان به منزل رفت و اینکار را کرد ولی با  حوصله دستای مادرش را در حالی که اشک بر روی گونه هایش سرازیر شده بود انجام داد
زیرا اولین بار بود که دستان مادرش درحالی که از شدت شستن لباسهای مردم چروک شده وتماما تاول زده و ترک برداشته اند را دید ، طوری که وقتی آب را روی دستانش میریخت از درد به لرز میفتاد.
پس از شستن دستان مادرش نتوانست تا فردا صبر کند و همان موقع به استاد خود زنگ زد و گفت:
ممنونم که راه درست را بهم نشون دادی 
من مادرم را به امروزم نمیفروشم 
چون اون زندگی را برای آینده من تباه كرد
تعداد صفحات : 31
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 31 صفحه بعد