دانش

غم و غصه را رها کن ،جوری غمگین و گرفته ای که گویی دنیا برای تو به آخر رسیده ؛هیچ غم و غصه ای نمی تواند برای همیشه در وجود نازنین تو خانه کند ،باید نگرش و دید خود را به مسئله ای که باعث اندوه و غمت شده عوض کنی ،برای پرت کردن حواست از موضوع می توانی به بهترین روزهای خوش و شادی که در گذشته داشتی فکر کنی و خودت را قانع کنی که اکنون هم می توانی به آن شادی و احساس شعف برسی ؛آری حس غم و شادی از جنس احساس و گذرا هستند ،باید از درون آنقدر قوی و نیرومند باشی که شادیها باعث غرور و غمها باعث بی تابی و یاس در تو نشود،شادی حق توست ،چهره تو با لبخند زیباتر و جذاب تر می شود ؛چهره عبوس و غمزده ات را کمی باز کن و لبخند بزن تا ناخودآگاه شادی مهمان خانه ات شود ؛آنقدر باید ایمانت قوی و محکم باشد که حوادث و اتفاقات بیرونی نتوانند آرامش و شادی درونی تو را تحت تاثیر قرار دهند ،ودر غمها و ناراحتیها این را بدانی که تنها نیستی و کسی هست که به تو نگاه می کند و هوای تو را دارد و به تو از همه آنهایی که می شناسی نزدیکتر است ؛آری آسوده و آرام باش که تو در آغوش گرم خدایی

 

غم و غصه را رها کن ،جوری غمگین و گرفته ای که گویی دنیا برای تو به آخر رسیده ؛هیچ غم و غصه ای نمی تواند برای همیشه در وجود نازنین تو خانه کند ،باید نگرش و دید خود را به مسئله ای که باعث اندوه و غمت شده عوض کنی ،برای پرت کردن حواست از موضوع می توانی به بهترین روزهای خوش و شادی که در گذشته داشتی فکر کنی و خودت را قانع کنی که اکنون هم می توانی به آن شادی و احساس شعف برسی ؛آری حس غم و شادی از جنس احساس و گذرا هستند ،باید از درون آنقدر قوی و نیرومند باشی که شادیها باعث غرور و غمها باعث بی تابی و یاس در تو نشود،شادی حق توست ،چهره تو با لبخند زیباتر و جذاب تر می شود ؛چهره عبوس و غمزده ات را کمی باز کن و لبخند بزن تا ناخودآگاه شادی مهمان خانه ات شود ؛آنقدر باید ایمانت قوی و محکم باشد که حوادث و اتفاقات بیرونی نتوانند آرامش و شادی درونی تو را تحت تاثیر قرار دهند ،ودر غمها و ناراحتیها این را بدانی که تنها نیستی و کسی هست که به تو نگاه می کند و هوای تو را دارد و به تو از همه آنهایی که می شناسی نزدیکتر است ؛آری آسوده و آرام باش که تو در آغوش گرم خدایی

 

با توام رهگذر با تو که در کوچه پس کوچه های روزمره گی گم شده ای و از  هر کوچه ای که می گذری به بن بست می خوری و مدام دور خودت می چرخی و راهی برای رهایی نمی یابی ؛با توام رهگذربا تو که درکرانه دریای طوفان زده زندگی ساحل امنی  برای خودت ساخته ای و هر روز به تماشای دریا دلانی می نشینی  که با شناخت از طوفان و  خطر موجهای سهمگین آن، بدون هیچ بیم و ترسی  تن به این دریای نا آرام می زنند اما تو باز چشم به آسمان دوخته ای و در انتظار معجزه ای و دیگر مثل گذشته ها دل به دریا نمی زنی ؛با توام رهگذر با تو که هر روز با دست خود برای خودت مردابی می سازی و در آن فرو می روی و شاید خودت هم ندانی که هرچه بیشتر در این مرداب ساختگی دست و پا می زنی بیرون آمدنت را سخت تر می کنی؛با توام رهگذر با تو که در تله خوش آب و رنگ ظواهر گرفتار آمده ای و از زیبایی های ناب درونی گریزان و رویگردان شده ای؛ با توام رهگذر با تو که بتدریج از راه و مسیر درست منحرف شده ای و به بیراهه افتاده ای و هر چه بیشتر در این راه قدم بر می داری از حقیقت و راستی دورتر و دورتر می شوی و هر چه در این مسیر  پر از خطر و پرتگاه که به جلو می روی بازگشت خویش را  دشوارتر  می کنی؛ با توام رهگذر با تو که معنویتی در گفتار و رفتار و پندار و کردارت نیست و هر چه که  میگویی و می نویسی دیگر به دل نمی نشیند؛ با تو ام رهگذر با تو که  فقط حرف می زنی و سخن می پراکنی و برای مسایل و گرفتاریهای دیگران نسخه می پیچی اما  خودت به حرفهایی که می زنی عمل نمی کنی؛ با توام  رهگذر با تو که چشمه های جوشان  ایمان و باور قلبی در درونت  رو به خشکیدن گذاشته و  بجای آن چشمه های شک و دودلی در قلبت شروع به جوشیدن کرده است ؛با توام رهگذر با تو که همیشه خمود و ساکن و گرفته ایٰ، با تو که تن پرور شده ایٰ، با تو که کم تحرک شده ای، با تو که حتی حاضر نیستی قدمی برای خودت در جهت سلامتی و به روزی و توانگری و ثروت و پیشرفت شخصی ات  برداری؛ با توام رهگذر با تو که دیگر با هر لقمه غذایی که در دهان می گذاری و با هر جرعه ای که می نوشی و هر قدمی که برمی داری اسم او را بر زبان نمی آوری و نامش را در دل نمی رانی ؛با توام رهگذر . . .

زندگی طلوعی دارد و غروبی، شروعی دارد و پایانی، سالها و ماه ها و ساعتها و دقایق و ثانیه ها در گذرند ،زندگی می گذرد،زندگی همه اش به رنگ سفیدی نیست ؛زندگی همه اش به رنگ سیاهی نیست ،زندگی ترکیبی از سفیدی و سیاهی ست ؛زندگی این نیست که بگویی فردا، زندگی این نیست که لذت بردن از آن را موکول  به آینده کنی و به قول سهراب زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است ؛مهم فقط طول عمر و زیاد بودن فاصله نقطه شروع و پایان نیست ،مهم این نیست که چند سال زنده ای مهم این است که چند سال واقعا" زندگی میکنی؛ مهم این نیست که طول زندگی ات چقدر است مهم این است که عرض زندگیت چه اندازه  است آری مهم کیفیت لحظه لحظه های عمر توست که در گذر است؛ چیزی که مهم است کیفیت زندگی توست مهم اینست که از زندگیت راضی باشی ،مهم رضایت مندی تو از لحظه اکنونیست که داری نفس میکشی  

 

باید سعی کنی هم کیفیت زندگی خودت را بهبود ببخشی و هم کیفیت زندگی همنوعانت را؛ سلامتی، ثروت ،طول عمر، جوانی و شادابی مهمند ولی مهمتر این است که چگونه از این ثروت و جوانی و دیگر برکتها و نعمتها استفاده میکنی ؛طعم شیرین لحظه هایی که در گذرند را بچش و سعی کن طعم شیرین آن را نیز به دیگران  بچشانی؛ زمان طلوعم یادم نیست ،نمی دانم تا غروب چقدر فاصله است، نمی خواهم بدانم غروبم چگونه خواهد بود اما چیزی که میدانم این است که الان زنده و سلامتم ،مهم اینست که الان اینجایم، اکنون است که حقیقت دارد ،گذشته پوسیده است و آینده مجازیست ؛خدایا شکر که الان زنده ام ،خدای من کمکم کن تا خوب زندگی کنم.

 

 خدای من!نه انقدر پاکم که کمکم کنی نه انقدر بدم که رهایم کنی میان این

 

دو گمم!هم خود را و هم تو را ازار می دهم!

هرچقدر تلاش می کنم نتوانستم انی باشم که تو خواستی

و هرگز دوست ندارم انی باشم

که تو رهایم کنی

انقدر بی تو تنها هستم

که بی تو یعنی "هیچ"

یعنی پوچ!

خدایا پس هیچوقت رهایم نکن!!!

 

 خدای من!نه انقدر پاکم که کمکم کنی نه انقدر بدم که رهایم کنی میان این

 

دو گمم!هم خود را و هم تو را ازار می دهم!

هرچقدر تلاش می کنم نتوانستم انی باشم که تو خواستی

و هرگز دوست ندارم انی باشم

که تو رهایم کنی

انقدر بی تو تنها هستم

که بی تو یعنی "هیچ"

یعنی پوچ!

خدایا پس هیچوقت رهایم نکن!!!

 

مرد مسنی به همراه دختر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که
مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار دختر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و
هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با
لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن. مرد مسن با
لبخندی هیجان دختر ش را تحسین کرد.
کنار دختر جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و دختر را می‌شنیدند
و از دختر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.
ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند.
زوج جوان دختر را با دلسوزی نگاه می‌کردند.
باران شروع شد چند قطره روی دست دختر جوان چکید.
او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن
باران می‌بارد،‌ آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای
دختر تان پزشک مراجعه نمی‌کنید؟
مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم.
امروز دختر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند !!!

درویشی تهی‌‌دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند.
کریم خان گفت: این اشاره‌های تو برای چه بود؟
درویش گفت: نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم.
آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟

کریم خان در حال کشیدن قلیان بود؛ گفت چه می‌خواهی؟
درویش گفت: همین قلیان، مرا بس است.
چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت.
خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد.
پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد.
روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت.
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت: نه من کریمم نه تو؛ کریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست.

 روزی دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، پرسید: «چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟»

پسر جواب داد: «دلیلشو نمی‌دونم؛ اما واقعاً دوسِت دارم!»

- تو هیچ دلیلی نمی‌تونی بیاری؛ پس چطور دوسم داری؟ چطور می‌تونی بگی عاشقمی؟

- من جداً دلیلشو نمیدونم؛ اما می‌تونم بهت ثابت کنم!

- ثابت کنی؟ نه! من می‌خوام دلیلتو بگی!

- باشه.. باشه! میگم؛ چون تو خوشگلی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی، دوست داشتنی هستی، باملاحظه هستی، بخاطر لبخندت..

آن روز دختر از جواب‌های پسر راضی و قانع شد.

متأسفانه، چند روز بعد، دختر تصادفی وحشتناک کرد و به حالت کما رفت.

پسر نامه‌ای در کنارش گذاشت با این مضمون:

«عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم؛ اما حالا که نمی‌تونی حرف بزنی، می‌تونی؟ نه! پس دیگه نمی‌تونم عاشقت بمونم! گفتم بخاطر اهمیت دادن‌ها و ملاحظه کردنات دوسِت دارم؛ اما حالا که نمی‌تونی برام اونجوری باشی، پس منم نمی‌تونم دوست داشته باشم! گفتم واسه لبخندات عاشقتم؛ اما حالا نه می‌تونی بخندی و نه حرکت کنی! پس منم نمی‌تونم عاشقت باشم! اگه عشق همیشه دلیل بخواد مث الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره! واقعاً عشق دلیل می‌خواد؟ نه! معلومه که نه! پس من هنوز هم عاشقتم.»

 

شخصی بود که تمام زندگی‌اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی از دنیا رفت همه می‌گفتند به بهشت رفته‌است. آدم مهربانی مثل او حتماً به بهشت می‌رفت. در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود. استقبال از او باتشریفات مناسب انجام نشد دختری که باید او را راه می‌داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت، او را به دوزخ فرستاد. در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت‌نامه یا کارت شناسایی نمی‌خواهد، هرکس به آن‌جا برسد می‌تواند وارد شود.


آن شخص وارد شد و آن‌جا ماند. چند روز بعد، ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت پطرس که نمی‌دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده است؟ ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت: آن شخص را که به دوزخ فرستاده‌اید آمده و کار و زندگی ما را به هم زده‌است؛ از وقتی که رسیده نشسته و به حرف‌های دیگران گوش می‌دهد، در چشم‌هایشان نگاه می‌کند و به درد و دلشان می‌رسد حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت وگو می‌کنند، یکدیگر را در آغوش می‌کشند و می‌بوسند. دوزخ جای این کارهانیست! بیایید و این مرد را پس بگیرید.

وقتی راوی قصه‌اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت:
«با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی،
خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند»

تعداد صفحات : 31
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 31 صفحه بعد