دانش

 كجا باید رفت؟.....

ز كه باید پرسید؟!!!
واژه عشق و پرستیدن چیست؟
جان اگر هست چرا در من نیست؟
من كه خود می دانم ..
راه من راه فناست
قصه عشق فقط یك رویاست....
اه ای راه سكوت...
اه ای ظلمت شب....
من همان گمشده ی این خاکم
به خدا عاشق قلبی پاكم

 مهم نیست که فردا چی می شه؟

مهم اینه که امروز...
دوستت دارم!
مهم نیست فردا کجایی؟
مهم اینه هر جا باشی ...
دوستت دارم!
مهم نیست قسمت چیه؟
مهم اینه قسمت شد...
دوستت داشته باشم!

 سه تا لاکپشت شیرازی تصمیم میگیرن برن یه جنگلی تو شمال چیپس بخورن راه میوفتن بعد از هفت سال میرسن شمال در پاکت باز میکنن می بینن ماست یادشون رفته، به دوستشون میگن تو برگرد  بیار!

اونم میگه :خودتون برید!خلاصه سه سال بحث میکنن تا راضی میشه میگه: من برم خداوکیلی نمیخورین؟
دوستاش میگن: نه ناموسا!
بعد لاکپشتِ سوم راه میفته و میره.
هفت سال میگذره نمیاد،چهارده سال میگذره نمیاد، بیست یک سال میگذره نمیاد آخر لاکپشت اولی به دومی میگه:
بیا بخوریم بابا این نیومد.
یهو لاکپشت سومیه از پشت درخت میاد بیرون میاد میگه:
دیدین گفتم کصافطا؟ دیدین گفتم اگه من برم میخورین؟من نمیرم...

 گرگهاهرگزگریه نمیکنن اماگاهی چنانچه عرصه زندگی برانهاتنگ می شود

که برفرازبلندترین نقطه کوه می روندودردناکترین ذوذه هارامیکشند

 ﮔﺮﮔﻪ ﻣﯿﺮﻩ ﺩﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﻨﮕﻮﻝ ﻣﻨﮕﻮﻝ ﺩﺭ ﻣﯿﺰﻧﻪ

 ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺧﺮﺳﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﻮﻥ ﻣﯿﺎﺩﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯿﮕﻪ :
 ﺑﺎﺑﺎ ﺗﻮ ﻣﺎﺭﻭ ﮐﺸﺘﯽ ﺍﻻﻥ ﺍﯾﻨﺎ 20 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ
 ﺭﻓﺘﻦ
 ﺑﯿﺸﻌﻮﺭ ﮐﺜﺎﻓﺖ ﻭﻟﻤﻮﻥ ﮐﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﻋﺠﺐ ﻏﻠﻄﯽ
 ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﺧﺮﯾﺪﯾﻢ
 ﮔﺮﮔﻪ ﻣﯿﮕﻪ : ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯿﺸﻌﻮﺭﯼ ﺑﺮﺍﺕ ﻧﺬﺭﯼ ﺁﻭﺭﺩﻡ

 دلم برای روزهایی تنگ است

که می دانم دیگر باز
نخواهند گشت،
برای چیزهایی که دیگر
هیچ گاه به دست نخواهم آورد،
برای انسانهایی که دیگر
حضورشان را احساس نخواهم کرد،
برای فرصتهایی که دیگر هیچ گاه
تکرار نخواهندشد
دلم تنگ است....

 کودک تشنه بود لیوان شکسته ای را برداشت تا آب بنوشد.مادر دوید ولیوان راگرفت تاکودکش آسیب نبیند.کودک گریست وفریاد زد:دوستت ندارم          مادر لبخند زد وگفت:امامن دوستت دارم.          کودک عصبانی تر گفت:دوستت ندارم.          مادرمهربانتراز قبل پاسخ داد:اما من همیشه دوستت دارم.          بنده ای حاجتی داشت.گریه وزاری میکرد.خدا می دانست اگر حاجتش را بر آورده کند،به ضرر بنده اش است.اشکهای بنده اش را دید اما حاجتش را نداد.بنده فریاد زد:خدایا! دیگر یادت نمیکنم.خدالبخند زد وگفت:اما من همواره به یادت هستم...

 درهياهوي زندگي دريافتم.... 

چه دويدنهايي كه فقط پاهايم را ازمن گرفت درحالي كه گويي ايستاده بودم 
چه غصه هايي كه فقط باعث سفيدي موههايم شد درحالي كه قصه اي كودكانه بيش نبود.
دريافتم كه كسي هست كه اگر بخواهد مي شود واگرنه نمي شود .... .به همين سادگي. 
كاش نه مي دويدم ونه غصه مي خوردم 
فقط او را مي خواندم 

 روزی خواهد آمد

که دستانی زیر جنازه مان
ما را راهی ابدیت میکنند... 
و ناگهان چه دیر خواهد بود...
برای روزهایی که قدر ندانستیم..
روزهایی که خوب نبودیم...
روزهایی که محبت نکردیم...
روزهایی که انسانیت را نفهمیدیم..
و روزهایی که معنای عشق را نفهمیدیم...
ساده بگویم: بیا خوب باشیم؛ انسان باشیم.

 دلم برای روزهایی تنگ است

که می دانم دیگر باز
نخواهند گشت،
برای چیزهایی که دیگر
هیچ گاه به دست نخواهم آورد،
برای انسانهایی که دیگر
حضورشان را احساس نخواهم کرد،
برای فرصتهایی که دیگر هیچ گاه
تکرار نخواهندشد
دلم تنگ است....
تعداد صفحات : 31